از افسانه های کهن چینی (هدیه امپراطور)
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود که کاسهی گداییاش را جلوی عابران میگرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب میکرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوهی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که میرسید هدیهای میداد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود، در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده… ببین امپراتور چه بذل و بخششها که نمیکند و چه هدیهها که نمیدهد…» آنگاه شادمانه به رقص و پایکوبی پرداخت.
هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از...
۱۷ آذر ۱۳۹۵